#داستان_به_زبان_شعر

به تبریز یکی مـرد حمال بـود
کـه از مـال دنیـا سـبک بـال بود

یکی روز می رفت بارش به دوش
به سوی خیابان پر جنب و جوش

نظـر کـرد دیدی به بـالای بـام
نگون بخت طفلی به بازی مدام

به پایین چنان برده از بام سر
که جـلب نظر کـرده بر رهـگذر

گروهی به فریاد بر آن طفل صغیر
کـه می افتـی ز بـام آخـر به زیـر

نظاره گرش دیده‌ی خـاص و عـام
که ناگه نگون گشت کـودک ز بـام

بـزد مـرد حمـال بانـگی که های
بگـیرش، گـر افـتد نخـیزد ز جـای

چنـان طـفل ساکـن شد اندر هـوا
کـه آهسته بـر راه بنـهاد پا

بگفتند این مـرد جـادوگـر اسـت
و یـا وارث عـلم پیغـمـبر است

هـمه جمـع بـر گـرد حمـال پـیر
که برگو، که را گفتی که او را بگیر؟

تبسم نمود آن نکو با ر بر
بگفتا که ای از خدا بی خبر

همه عمر فرمان او برده ام
اطاعت ز احکام او کرده ام

هـنر نیست از بهر جانان من
به یک دفعه گر برد فرمان من

تو کـن بندگی خـداوند خـویش
که او را بود لطف ز اندازه بیش

شده قبر حمال تبریزیان
محل دعا بهـر درماندگان

موضوعات: بدون موضوع
[شنبه 1397-05-20] [ 12:29:00 ق.ظ ]